ما ذوالفقار حیدریم فدائیان رهبریم
ما ذوالفقار حیدریم فدائیان رهبریم
مهدویت، ولایت ، بصیرت، جنگ نرم
صفحه نخست | آرشيو مطالب | پست الکترونیک | طراح قالب
منوی اصلی
صفحه نخست
آرشيو وبلاگ
پروفایل مدیر وبلاگ
عناوین مطالب وبلاگ
پست الکترونیک
قالب وبلاگ
موضوعات
مهدويت
شميم كوثر
ولايت نامه
معلم مطهر
جنگ نرم
بصیرت
بيداري اسلامي
مقالات ويژه
شعر
ستیز با فتنه
حجاب
با شهدا
طب سنتي وسلامتي
English
فراماسونري
آرشیو مطالب
تير 1391
خرداد 1391
ارديبهشت 1391
فروردين 1391
اسفند 1390
بهمن 1390
پیوند های روزانه
پایگاه اطلاع رسانی امام خامنه ای
پایگاه اطلاع رسانی حضرت آقا(امام خامنه ای)
حمل ماینر از چین به ایران
حمل از چین
پاسور طلا
خرید پرده اسکرین
قیمت تشک طبی سفت
کاشی رستوران
آرشيو پيوندهای روزانه
نوجوان شهيدي كه براي گرفتن رضايت نامه در قبرستان 8000 ساله خوابيد

نو جوان شهيدي كه براي گرفتن رضايت نامه در قبرستان 8000 ساله خوابيد

به گزارش رزمندگان شمال، آنچه که خواهید خواند، روایت نابی ست از سرگذشت عجیب بسیجی شهید؛ علی اکبر غلامی. نوجوانی که در سن 14 سالگی شاطر نانوایی بود و بعد از اینکه ناقوس جنگ بصدا در آمد، برای اینکه به پدرش ثابت کند مرد شده ، ترسو نیست و مرد جنگ است ، شبها در عمق کوهستان سفید چال، بالاتر از مه و ابر، و در داخل غسالخانه 800 ساله می خوابید تا اینکه رضایت پدر را برای حضور در جنگ بدست آورد و همانند سه برادر دیگرش ، در قالب لشکر25کربلا عازم کربلای ایران شد.

این رزمنده دلاور شمالی، سرانجام بعد از سالها حضور در دانشگاه دفاع مقدس، در عملیات کربلای پنج و در سرزمین مقدس شلمچه، براثر اصابت ترکش خمپاره شیمیایی، به آرزویش رسید و شهد شهادت نوشید.

جانبازِ محقق؛ غلامعلی نسائی، داستان زندگی این علی اکبر خمینی(ره) را با قلم زیبایش در سایت دیار رنج به تصویر کشید:


 

«هر شب که وارد کلاس می شد. جای یکی از همکلاسی ها روی نیکمت خالی بود. فضای دلگیر مدرسه، تن خسته، چشم های خواب آلوده از کار و تلاش، فکر رفتن به جبهه، دلش را از تب و تاب کار و درس انداخته بود.علی اکبر شاطر نانوائی، کلاس دوم راهنمائی بود. شبانه به مدرسه می رفت، هنوز آفتاب نزده دوچرخه اش را کنار نائوائی زنجیر می زد. شروع به کار می کرد. دیگر از خستگی نای نداشت. در گذر ایام ذره ذره تحلیل می رفت. ساعت سه نیمه شب به نائوائی می رفت و خمیر می گرفت.

یکی دوشب را بدجور بی خوابی کشیده بود. یک صبح در گرگ و میش هوا، سوار بر دوچرخه، از نانوائی که به طرف خانه برمی گشت، خسته و خواب آلوده رکاب می زد. از یک میدان که گذشت، دو چرخه را کنار یک بانک انداخت. رسیده بود به آخر خط خستگی و خواب، چشم هاش دیگر باز نمی شد.حس رکاب زدن نداشت. روی تخته سنگ جلوی نرده ها، یک لنگ که توی گرمای نانوائی عرقش را خشک می کرد، همیشه خدا دور گردنش بود. بازکرد و کشید روی صورتش، روی سکوی بانک، خروپفش بالا رفت.

آفتاب که می زند، عابرین خیال می کنند، یک نعش مرده افتاده روی سکوی بانک، سکه های دو ریالی است که پشت هم پرت می شود روی علی اکبر، برایش صدقه پرت می کنند. علی اکبر آنقدر خسته خواب است که برخورد سکه با سر و صورتش او را بیدار نمی کند. بیهوش افتاده.

خلق الله هم یک دو قدم نزدیک نمی شوند. نبض اش را بگیرند، پارچه را از روی صورتش بردارند، تکانی به تنش بدهند، این جنازه است، یا که نه، یک نفر از خستگی به خوابی سنگین فرو رفته، در همین هنگام، مستخدم بانک میرسد، زنگ می زند به پلیس، یک نعش کنار خیابان افتاده.

پلیس سر صحنه حاضر می شود. دستی به صورت علی اکبر می زند، تکانی می خورد، او را به پاسگاه شهید رجائی، در همان حوالی می برند، تازه ساعت هفت صبح شده بود، توی پاسگاه رادیو مارش جنگ می زد، صدای مارش جنگ، فضای پاسگاه را بلعیده بود.

اطلاعیه پشت اطلاعیه، شنودگان عزیز هم اکنون از قرارگاه کربلا خبر رسید، رزمندگان دلاور اسلام خاکریزهای مستحکم دشمن را با فریاد الله اکبر شکستند و از آن گذشتند.

علی اکبر تازه بسیجی شده بود، دلش می خواست برود جبهه، اما پدرش همیشه خدا دستش می انداخت، علی اکبر هم آنقدر گرفتار کار و درس شده بود که هیچ وقت خدا این همه با خودش خلوت نکرده بود، آن اطلاعیه، مارش جنگ، نوحه آهنگران، پیام امام در صبح خلوت اتاق افسر نگهبان، حسابی دلش را تکاند.

ساعت جابجائی افسر نگهبان بود. نیم ساعتی که گذشت. افسر نگهبان شیفت بعد که آمد، چشم اش به علی اکبر که افتاد، قصه اش را که شنید، بدجوری خندید.

آن نانوائی که علی اکبر شاطرش بود، نزدیک پاسگاه قرار داشت، صد بار افسر نگهبان از دست علی اکبر نان داغ داغ گرفته بود. حسابی می شناختش، با مهربانی بدرقه اش کرد، از پاسگاه که بیرون زد. اصلا نفهمید کی سوار دوچرخه اش شده، کی پیچ خیابان را رد کرده، کی انداخته تو خیابان شهید رجائی.

در هزار توی خیالش، تمام قد رفته بود وسط عملیات، پشت خاکریزی که از رادیو شنیده بود شکسته، یک تفنگ تو بغلش، پوتین و پلاک و سربند.

می دوید وسط معرکه جنگ.

ناگهان یک ماشین خاور با سرعت کوبید به دوچرخه اش، علی اکبر، پرت شد، خورد به شیشه یک تاکسی نارنجی، کمانه کرد با سر رفت توی جوب گنداب شهر، خاوری از ترس خشک اش زد، رنگ باخت، شکل یک میت شد، شیشه تاکسی خرد و خمیده، عابرین پیاده، آدم های سرگردان تو خیابان، مرد قصاب، بقال و نقال و چقال، طوطی فروش و دلال، دویدند سوی صحنه، راننده های عبوری محکم ترمز کشیدند.

در دم ملت جمع شدند به تماشا، شوفر تاکسی از ترس می لرزید، با دست تند تند می کوبید فرق سرش، آی خدا، اول صبحی خاک بر سر شدم. یکی می کوبید توی سرش، یکی محکم می زد روی داشبورد تاکسی اش، داد می زد، فحش می داد به هر چه بدبیاری. هر چه از دهانش آمد بار راننده خاورکرد، مشت مشت، محکم می کوبید به پیشانی اش، بخشکی شانس، لعنت به بد شانسی، بدبخت شدم اول صبحی...

با خشم در تاکسی را باز کرد و بیرون پرید.

علی اکبر مثل یک ماهی در آب شناور است، مردم به داخل جوب سرک می کشند، جماعت همپای آب می روند، سکه های پول خرد را پرت می کنند توی جوب، مردم اول صبحی حسابی صدقه در می کنند.راننده، خاور، با صورتی استخوانی، مثل گچ، رنگش پریده، پشت فرمان از ترس مجسمه شده، فکر می کنه، دوچرخه ای با آن شدتی که خورده به تاکسی کشته شده،

شوفر تاکسی، با فحاشی و دری بری، پاش و می زاره روی رکاب، دست دراز می کنه، از پنجره، راننده خاور را خفت می کنه و می کشه، راننده خاور انگار تسلیم عزارئیل شده باشد. جیک اش در نمی آید، شوفر تاکسی، دست می اندازه، در که باز می شه، خاوری روی لنگه در آویز می شه، شوفر تاکسی، مرد خاوری را که لاغر و استخوانی است، می پیجاند داخل، می کشد بیرون، کشان کشان میاره وسط معرکه، مردم همه جمع شده اند.

سکه محکم می خوره توی صورت علی اکبر، خیس و آب چکان بلند می شود. گیج و مضطرب و نگران، تو گوئی از آن دنیا برگشته، بلند می شود. تکانی به خودش می دهد، دستی به صورتش می کشد، مات و متحیر به جمعیت نگاه می کند، مردم همینطور که فاصله می گیرند، بلند صلوات می فرستند.

شوفر تاکسی یک دستش گریبان خاوری را گرفته با دست دیگر به علی اکبر اشاره می کنه و هول زده و پریشان، بریده بریده داد می کشد: «ززززنده شد. زنده شد» بعد صدایش تو همهمه مردم گم می شود.

علی اکبر یه لحظه فکر می کنه خورده به یک تانک، همه مات و ویران شده بودند، این دیگه کی بود، سنگ بود!؟ از تعجب همه داشتند شاخ در می آوردند. یک قطره هم خون از هیچ کجایش نیامده بود، صحیح و سالم، خسته و سنگین، خیس و وارفته، سوار دوچرخه می شود.

یک عاقله مرد، چهل پنجاه ساله، فرمان دو چرخه را می چسبد. می گوید: پسرم تو هنوز تنت گرمه بابا.دلت بهم نمی خوره، تهوع نداری، سرت درد نمی کنه، اگه بزاری بری، یک چیزت بشه، دستت جائی بندنیست ها پسرم، باش تا پلیس بیاد.

علی اکبر گیج و گنگ و مضطرب، روی رکلاب دوچرخه، پا می زند و می رود، می پیچد به یک فرعی، از یه راه باریک، میانبر می رود به سمت خانه. آرام و پریشان وارد حیاط می شود.

دوچرخه را به دیوار آشپزخانه تکیه می دهد، می نشیند کنار حوض، دو دستی آب را می پاشد به صورتش، ماهی های سرخ و کبود توی آب بال بال میزنند. یک نفس عمیق می کشد. مادر علی اکبر با دلواپسی و دلهره، می گوید: چه بی وقت مادر، امروز پخت نداشتی؟

ناگهان می کوبد به سر و صورتش، پله ها را دو تا یکی، تند و دولواپس، میاد کنار علی اکبر که خیس و وارفته است، با موهای بهم ریخته و پریشان، با صورتی خراشیده، سرش را محکم می چسباند تو بغلش. دعوا کردی مادر، با کی؟ چرا این همه رنگت پریده، چرا خیس، افتادی توی آب؟

مادر می زند زیر گریه، علی اکبر سلام می کند. چیزی نیست مادر، چرا گریه می کنی، آخه افتادم توی جوب آب، اینکه گریه نداره. همه حوادث را پنهان نگه می دارد. تنش می لرزد، ولی خودش را نگه می داره، گوشه حیاط، حمام کهنه و قدیمی، مادر حوله و لباس تمیز می آره، علی اکبر بساط حمام رو می گیره میره زیر دوش، از همان جا با مادرش بلند بلند حرف می زند.مادر برای اینکه خودش را سرگرم کند، ظرف های نشسته را بی وقت کنار حوض می شوید.

پسر می گوید: نه مادر با صاحب کارم تسویه حساب کردم. مادر هاج واج، لبه حوض، دلش شور می افتد.

علی اکبر هول هولکی خودش را گربه شور می کند، خودش را می پیچد لای حوله، کمی آرام شده، خودش را خشک می کند، بیرون که میاد، مادر یک ریز حرف می زند.

خودش هم نمی داند چه شده، چه می گوید، چه می شنود، علی اکبر مادر را بدون جواب می گذارد.می گوید الانه بر می گردم. دوچرخه را به داخل انباری کهنه، گوشه حیاط می برد، از همان جا با صدای بلند می گوید: مادر به بابا بگو دیگه دوچرخه لازم من نمی شه، اگه دوست داشت؛ بفروشه، مادر حیران و دلواپس، پسر رفت داخل اتاق، مادر دنبالش راه افتاد، شناسنامه و عکس هاش را از کمد کتاب هاش برداشت. دو تا فرم اعزام از بسیج گرفته بود، چند بار هم رفته بود بسیج، ولی گفته بودند رضایت نامه، اولین شرط رفتن به جبهه رضایت خانواده است، رضایت نامه اگر نباشه، نمی توانی سوار اتوبوس جبهه بشوی، می خوای بروی جبهه، زخمی شدن هم دارد، مشقت هم دارد، شهادت، تو می خواهی از امر ولایت اطاعت کنی، اما باید پدر و مادر، سر پرست قانونی و شرعی ات، مجوز بدهد،

تو می خواهی بروی دفاع کنی از هویت و خاک و کشورت، چون دفاع تو یک دفاع مقدس است، باید شرعا والدین ت راضی باشند.

مدارک را برداشت، در میان نگاه بهت زده مادر از خانه بیرون زد، یک راست رفت نانوائی، با صاحب کارش حرف زد، گفت دیگه ببخشید اوستا، حلال کنید. یک شاطر دیگه بگیرید. من دارم می روم جبهه، هاج واج اوستای علی اکبر، بغض گلویش را گرفت.

دست برد چند تکه اسکناس، مزد نیمه ماه پسر را داد، سرش را بوسید، علی اکبر با اوستا و بقیه خدا حافظی کرد و رفت...

فرمانده پایگاه گفت: برادر اگه هزار بارم که بری بیائی، تا رضایت والدین نباشد، نمی شود که بروی جبهه، آخه دست من که نیست. بخشنامه سپاه است.

علی اکبر به التماس افتاد...

مسئول بسیج محله آب پاکی را ریخت روی دلش رفت.

شب شد، حاج عبدالحسین، اخم هاش را بهم کشیده بود، دو تا پسرش توی جنگ، علی اکبر سومی، دلش رضایت نمی دهد. بهانه جوئی می کند...

علی اکبر برگه رضایت نامه رو میدهد به بابا. سرش رو می اندازه پائین زیر چشمی نگاه می کند حاج عبدالحسین گفت: آقا علی اکبر ببین پسر من، تو نه قد تفنگی، نه مرد جنگ، بزار وقش بشه، الانه که دو تا از داداشات جبهه اند، اونا بیاین، من و تو با هم می رویم. تازه اون جا جنگه، نمی بینی هر روز خدا شهید میارن،

بیمارستان ها را برو ببین، کلی زخمی خوابیدند.

علی اکبر آنقدر اصرار و تمنا کرده بود که می دانست بیشتر از این فایده نداره، باید فکر تازه تری بکند، تا دل باباش را بدست بیاره، دیگر نانوائی هم نمی رفت. تابستان هم داشت تمام می شد. مهرماه که رسید. شبانه درس می خواند. کلی دوندگی کرد. پرونده اش را کشاند به مدرسه روزانه. دوم راهنمائی را قبول شده، میرود سال سوم.

یکی دو ماهی درس خواند. دیگر آخرای پائیز بود. که همراه همه خانواده چند روزی رفتند روستا، زادگاه علی اکبر یک جای خیلی دور و صب العبور بود. کوهستان های شهر گلوگاه مازنداران «روستای سفید چال» یک خانه قدیمی هم داشتند توی روستا، علی اکبر گفته بود که چند روز مرخصی داریم مدرسه تعطیله، بابایش آنقده گرفتار کار و تلاش زندگی بود که اصلا نمی دانست مدرسه چه شکلی هست.

رفتند سفید چال، دم دم های زمستان شده بود. آخرای پائیز.

هوای کوهستان برفی، سرد و گزنده. علی اکبر تندی پرید، رفت داخل روستا یک بسته شمع خرید.غروب بود، به مادرش گفت: به بابا آخرای شب، اگه دیر آمدم بگو بیاد تو غسالخانه پیدام کند.

مادرش هاوج واج مانده بود. دلش ترکید. هفت قول خواند صلوات فرستاد.

غسالخانه قبرستان کهنه سفید چال مشهور بود. سنگ مردشور خانه اش قدمت هشتصد سال داشت. خود قرباستان، حدود هزار دویست سال قدمت داشت، با سنگ قبرهای کنده کاری شده، نه بنام امواتش که یک جوری شکلیت مرده های قدیمی را نقش کرده بودند.

در آن قبرستان کهنه و تاریخی قسمتی هم به روز بود که دو تا شهید هم آنجا تازه دفن کرده بودند.

مادر هر چه خواهش تمنا کرد، پسر به عشق رفتن به جبهه، شمع و یک قلم و یک برگ کاغذ گرفت و راهی قبرستان شد، مادر از کجا می داند که علی اکبر چه درسرش دارد. گفت: مادر پدر میگه من بچه ام. امشب ثابت میکنم که من مرد شده ام. و رفت.

عهد کرده بود تا پدرش رضایت نامه را امضاء نکند، از توی غسالخانه مخوف قبرستان بیرون نیاد.

از گذر پرچین های که برف نشسته بود گذشت، زوزه شغال ها و بانگ گرگ ها از دور دست، هیبت کهنگی قبرستان، دلش را لرزاند، پایش را سست. دودل می شود. اما ناگهان یاد رفتن به جبهه، پایش را محکم می کند. می خواست به خانواده اش ثابت کند که برای خودش مردی شده، که دیگر پدر دست اش نیندازد، «هر وقت قدت به قد تفنگ شد. برو جبهه«

جبهه که گرگ و شغال ندارد.

گرگ و شغال مال پشت جبهه است.

برف نشسته بود روی سنگ قبرها، یک پرجم کنار دو تخته سنگ، دو تا شمع روی سنگ قبر شهدا روشن کرد. حرفای دلش را زد، گفت: ببین. من آمدم بروم جبهه، این جور رفتن هم حال خودش را دارد، برف نم نم میبارید. خودش را پیچید لای اورکت، از طرف شهدا به خودش گفت: اینجا سرده برو داخل غسالخانه، برو گرم بشو. قبر شهیدان را بوسید رفت.

از پنجره پرید داخل غسالخانه، یک پنجره کهنه آهنی، پرید داخل. شمع ها را روشن کرد، هوا سرد و سوزناک، کشنده بود، کنج غسالخانه چوب خشک شده را برداشت، داخل اجاقی گذاشت که برای مرده ها آب گرم می کنند. داخل غسالخانه، متروک و حزن آور و ترسناک، سرد و سوزناک، بدنش از ترس و سرمامی لرزید، از سرما دندان هاش بهم می خورد. لج بازی نبود، عهد بود.

آتش زبانه گرفت، فضای غریبانه ائی داخل غسالخانه، کنار آتش نشست، نرم نرم داشت تنش گرم می شد که با خودش گفت: برم روی تخته سنگ، روی تخته سنگ غسالخانه دراز کشید، هق زد، از مرده دلش بهم می خورد، حتی تو مجلس مرده ها غذا نمی خورد، بوی کافور حالش را بهم می زد. چشماش را بست روی تخته سنگ، مثل نعش یک پروانه، خودش را رها کرد.

شروع کرد با خدا حرف زدن، گفت: ببین خداجون، من مگه ازت چی می خوام، نه دنیا می خوام نه زن، اصلا حالا که وقت داماد شدنم نیست، من می خوام برم جبهه، من می خوام در وادی مقدسی قدم بگذارم که خواست خودت هست.

اگه همون اول دل بابام را نرم می کردی، کارم به اینجا نمی کشید. بعد بلند شد، بر عکس خوابید.گفت: ببیین خدا تو که الان می بینی، اصلا بزار خودمانی تر حرف بزنیم، همه بنده هات یک روزی باید روی تخت مردشورخانه دراز به دراز، بشورندشان، کفن شان کنند، من می خوام برم جبهه، ‌برم شهید هم بشم، من سهم خودم را الان روی تخت سنگ مردشورخانه خوابیدم.

درست خدا جونم.

پس خودت یک جوری شهیدم کن، که اینجا نیام، باشه خدا، من و یک راست جای همان دو تا شمع، پیش آن دو شهید دفن بشم، البته اگر مفقود بشوم که حسابی بهم حال دادی.

غریبانه تر شهید می شم.

باز هم هر چی تو بخواهی.

آخه تو خدای منی. من منم. بنده تو. من آرزو می کنم. تو آرزوهام را بر قرار می کنی. پس حلّه خدا جونم. حل...

یک مرتبه یک صدای بلند که داشت داد می کشید؛ آهای علی اکبر ها...

بابای علی اکبر بود، انگار می ترسید بیاد جلو، یعنی باورش نمی شد، پسرش بره توی غسالخانه بخوابه، علی اکبر از جایش فرز پرید، بعد از پنجره سرش را بیرون برد صدا زد.آهای بابا جون. من اینجام بابا.بیا. نترس. بابایش فانوس را بالا گرفت، آمد پشت پنجره، نمی دانست بخندد. گریه کند، داد بزند.

آخه این چه کاری بود که کردی. آخه این خدا با دل شما جوان ها چکار کرد. نمی گوئی مردم روستا برام حرف در میارن، می افتیم سر زبان مردم. کار ازین حرف ها گذشته بود.

علی اکبر بیرون آمد، همراه بابایش رفتند کنار مزار شهدا، پدر یک پتو با خودش آورده بود، انداخت روی شانه های پسر. شمع هنوز نیمه جان می سوخت.

گفت:حالا چی؟ بابا دیدی که من مرد شده ام. باز هم بگو می ترسی. ترس چی؟

برگه رضایت نامه را گذاشت روی سنگ قبر شهید.

سنگ نم ناک بود.

برگه به سنگ چسبید. پدر خودکاری گرفت. از پسر، دایره ائی زیر نور شمع کشید. بعد توی دایره را خط خطی کرد. سواد که نداشت. خط های درهم و بر هم، وسط دایره یک کبوتر شد.

تنها حرفی که بلد بود شکل «عبدالحسین» بود، اونم از بس شکلش را روی پرچم و دیوارمسجد دیده بود، روی بال کبوتره توی دایره نوشت عبدالحسین.

علی اکبر برگه رضایت نامه را نرم از روی سنگ قبر شهید برداشت، قبر شهدا را بوسید از شهدا خدا حافظی کردند.

صبح که عبدالحسین رفت توی کوچه، علی اکبر شده بود قصه مردم محل .

چند روزی که گذشت، علی اکبر راهی شد، رفت کردستان، چند ماهی آنجا بود، برگشت. هر ماه که می گذشت بزرگ تر و بزرگ تر می شد، بار اول که رفت، هنوز پشت لبش سبز نشده بود، حالا یک جورائی خاص شده بود، محاسن داشت، هی می رفت و می آمد، شده بود رزمنده تلکسی، تلفنگرامی، روی خط فیکس، بچه های که مدام توی جبهه بودن، به مرخصی که می آمدند، از قرارگاه، وقت ضرور که می شد، روی خط فیکس، خطی محرمانه، بین قرارگاه و پرسنلی سپاه، در شهر، علی اکبر همین که چند روز در شهر ماندگار می شد، روی خط فیکس که می رفت، فردایش توی منطقه جنگی بود، توی جبهه.

برای دهمین بار بیشتر رفت روی خط فیکس، افتاد به دلش که این آخرین مرتبه ائی است، نامش روی خط فیکسه، مراسم شهید کاظم غلامی، در سفید چال هم بود، حالا دیگه سفید چال از دو تا شهید رسیده به هفت هشتاد شهید، توی مجلس، توی روستا، هرکسی که با علی اکبر سلام علیکی داشت، بعد احوال پرسی، وداع هم می کرد. اگه شما را دیگه ندیدم، حلال کنید، آنقدر از اهل محل حلالیت طلبید که همه از کارش تعجب کردند، بعد با همه مجلس یکجا وداع کرد و راهی جبهه شد، یک راست به شلمچه رفت.

«عملیات کربلاپنج» شب دوم عملیات، خمپاره خورد، خمپاره شیمیائی، در دم شهید شد، جنازه اش، توی شلمچه جا ماند، عملیات سنگین بود، دو شبانه روز، تمام بدنش تاول زد، تاول ها می ترکیدند، دوباره تاول می زد، تمام تنش سوخته بود، امداگرها پیکرش را توی دو لایه از پلاستیک پیچیدند، چون بدجور تاول زده بود.

علی اکبر به سمت معراج شد، وقتی بردنش به سفید چال، زادگاه علی اکبر. سه برادر علی اکبر فوری از جبهه برگشتند. پیکر علی اکبر چنان تاول زده بود که برادرها نگذاشتند مادر و پدر جنازه شهید را ببینند.

هیچ کسی جز سه برادر که همرزم علی اکبر توی شلمچه بودند، پیکر علی اکبر را ندید.

بدنش جوری بود که نمی توانستند از پلاستیک خارج کنند، بذارند روی تخت سنگ غسالخانه، عطر و گلاب، زدند، تشیع شد و همان جور که با خودش عهد کرده بود، با خدا حرف زده بود، طبق آرزوهایش علی اکبر را به خاک سپردند...

این آرزوهای انسان است که آرمان می شود. آرزوهایت را یاداشت کن....

*آرمانی که امروز همه آرمانک شده اند...

 

http://hamaseh.loxblog.com/post.php?p=2





+نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط عمار

درباره ی ما

بر رشته های معجر زهرا(س) قسم سید علی خنجر به حنجر می زنم گر تو هوای سرکنی
نویسندگان
عمار
پیوند های وبلاگ
هادي نت شبكه مجازي امام هادي
ايكس شبهه: پاسخگويي آنلاين به شبهات
پايگاه فرهنگي خبري حماسه
پايگاه مداحي كربلايي محسن احمدي
.: گل نرگس :.
مشتاقان كربلا
در قلمرو آفتاب
صهيون پژوه
طب سنتي
با ولایت تا شهادت..::: اللهم عجل لولیک الفرجهم :::..
هیئت عاشقان حضرت زهرا(س)
زمين ديگر جاي ماندن نيست
مداحی
پورتال جنبش مصاف
وبلاگ استاد رائفی پور
موسسه موعود
شیعه تی وی
علمدار 133
الغوث
کیهان
رئیس جمهور مجازی
وعده صادق
نقد فرقه ضاله دين نماي قرن
مبارز کلیپ
مدافع کلیپ
انصار کلیپ
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مهدویت، ولایت ، بصیرت، جنگ نرم و آدرس iamammar.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





بازی آنلاین
طراحی سایت
قالب وبلاگ
امکانات
ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 58
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 68
بازدید ماه : 119
بازدید کل : 40993
تعداد مطالب : 118
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 2


value="http://goftomanedini.net/up/ammar.swf" />
Powered by LOXBLOG
Designed by Web-Tools.IR
خروجی وبلاگ

قالب وبلاگ

بازی آنلاین

دانلود

دانلود

بازی آنلاین

بازی آنلاین

نیوزفا - خبر

عکس

طراحی سایت

دانلود

قالب وبلاگ

اسکریپت